ژولی سرش را از کالسکه بیرون آورد. او کلاهی از پوست سمور بر سر داشت و پالتوپوستش اندام او را چنان پوشانده بود که فقط چهرهاش دیده میشد. ژولی دگلمون دیگر به آن دختر جوانی که چندی پیش شاد و خوشبخت در گردشگاه توئیلری میدوید شبیه نبود. چهره همچنان ظریفش، دیگر آن سرخی و درخشش گذشته را نداشت. چندین لاخه موی سیاه که از رطوبت شبانه وز کرده بودند رنگپریدگی صورتش را برجسته میکردند؛ گویی شادابی و سرزندگیِ چهره ژولی بیحس و کرخ شده بود. با وجود این، در چشمانش آتشی خارقالعاده میدرخشید.
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .