( اتوبیوگرافی چند سالی که در روستا زندگی کرده ام، با تکیه بر شنیده ها و دیده ها، فصلی از یک زندگی نامه ) ۲۵ سالی از سقوط فرقه می گذشت. حدود سال ۵۰ بود. در روستای ما، بزرگ ترها خانه ای را خراب می کردند. خانه سال ها به حال خود رها شده و مخروبه بود. کف حیاط را علف پوشانده بود. سقفی پابرجا نبود. نیمی از دیوارها ریخته و بقیه هم نم کشیده بودند. مال کی بود آنجا؟ نمی دانم! شاید مال یکی از هواداران فرقه که فرار کرده و از مرز گذشته بود. شاید هم همین جور الکی و مثل شوهرخاله، قاتی شده و رفته بود. بی آنکه خبری و اثری برسد ازش. هرچه بود، خانه را خراب می کردند. پای یکی از دیوارهای قطور را سست کردند تا سرنگونش کنند. در روستاهای سردسیر و کوهستانی، گاهی قطر پایینی دیوارها، از دو متر هم می گذشت.
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .