در همسایگی پسر کوچک چهارسالهای، پیرمردی زندگی میکرد که اخیرا همسرش را از دست داده بود. پسربچه که میدید پیرمرد گریه میکند، به خانۀ وی رفت و روی زانویش نشست. وقتی مادرش از او پرسید که به پیرمرد همسایه چه گفته است، پسر کوچولو گفت: «چیزی نگفتم. فقط کمکش کردم تا گریه کند.» این پسربچه به عنوان دلسوزترین کودک شناخته شد. این داستان یکی از داستانهای کوتاه مجموعۀ حاضر با عنوان «دلسوزترین کودک» است. کتاب شامل داستانهای کوتاهی دربارۀ عشق، وظایف والدین، آموزش و پرورش، مرگ، دیدگاهها، طرز تلقی، غلبه بر مشکلات، خرد و دانایی است که توسط نگارندگان متعددی نوشته شده است. عناوین برخی دیگر از داستانها عبارتاند از: قول و قراری پنهانی؛ طعم آزادی؛ محبت در چشمها پیداست؛ دو خانواده؛ مهربانترین پسر دنیا؛ هدیه؛ کلهپوک؛ اگر فقط میدانستم؛ مرا به یاد آور؛ دزد بیسکویت؛ خبر خوش؛ پل معجزهآمیز؛ و اسرار بهشت و جهنم.
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .