سابین به یاد مادرش افتاد متحیر بود، اما اولین بارش نبود که می پرسید چرا او مثل پدربزرگ و مادربزرگش نتوانسته یک رابطهی بزرگ و عاشقانه داشته باشد. با حسرت به یک عشق واقعی فکر کرد، عشقی که در سختی های تقدیر زنده بماند و مثل یک سری از رومئو و ژولیتهای دههی پنجاه از روی چیزهای بیاهمیت و دنیوی اوج بگیرد. آن عشقی که در کتابها میخوانیم، عشقی که در ترانهها دمیده میشود و مثل پرندهای تو را بلند میکند...و تو هنوز محکم بمانی، مثل یک تکه سنگ: عظیم و صبور.
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .