خانه ي مادر بزرگ را فروخته اند و ساعت بزرگ ديواري در منزل يک از دايي هاست – آخرين دايي. گه گاه، در نيمه شبي بي خواب، تيک تاک موذي آن را در تهِ بالشم مي شنوم و مي دانم که «اين ساعت بعد از ما هم خواهد بود» و از سماجت عقربه هاي چرخان آن دلم مي گيرد. و بعد، نزديک به روشنايي صبح عطري گوارا، مثل نفَسي سبُک و متبرّک در اتاقم مي پيچد و نوازش دست هميشه مهربان گوهرتاج خانم را روي پيشاني ام حس مي کنم و دلم باز پُر از ولوله هاي کودکي مي شود. مي دانم که در نوازش اين دست آشنا حرفي قديمي خفته است؛ حرفي ساده و سالم و سبکبار، مثل آواز بازيگوش پري ها فراسوي تيک تاک دلهره انگيزِ ساعت هاي جهان.»