بوبو پرسید: «چی تو رو کشونده اینجا، پسرم؟» سورن بیمقدمه گفت: «منقارفلزی.» بوبو جا خورد. «منقارفلزی؟ دربارهی اون چی میدونی، پسر؟» سورن پلک زد. «اون؟ اون کیه؟» تا آن لحظه، سورن خیال میکرد که شبحکهای والدینش دربارهی یک شئ حرف زدهاند، چیزی مثل بُرادهها که ترس به جانش میانداخت، بُرادههایی که توی آکادمی سنتایگی بهزور جمعآوری میکردند. انگار راستیراستی کرکوپَر جغد شاخدار درشتجثه و شعلهور، با شنیدن آن اسم ریخته بود زمین. - ازش دور بمون. کاری به اون جغد نداشته باش، سورن.
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .