جان بلیک، جوان سی دو ساله، با قدی نسبتاً کوتاه اما ظاهری فعال و پرجنب و جوش وقتی در آپارتمان به هم ریختهاش در بروکلین چشم از خواب گشود، متوجه شد که ساعت نه و نیم است. دیرش شده بود. یا ساعت زنگ نزده بود یا شب قبل، یادش رفته بود تنظیماش کند. وقتی برای دوش گرفتن نبود مشتی آب سرد به صورتش زد، شانهای را با عجله لای موها دواند، یک ویتامین ث قورت داد و بعد در فکر این که در طول روز به انرژی بیشتری نیاز خواهد داشت، دومی را و آخر سر سومی را هم برای این که ممکن است برایش خوشیمن باشد. به سرعت لباسهایش را که شب قبل با حواسپرتی روی صندلی پرت کرده بود و هنوز کراوات دور یقۀ پیراهن آویزان بود، مثل بلوز از سرش پایین کشید و پوشید. فورد موستانگ قدیمی مدل ۶۵ اش که برایش حالتی مقدس داشت در استارت چهار بالاخره روشن شد. پیش خود فکر کرد «مثل اینکه امروز از روزهایی خواهد بود که آدم پشیمان میشود که چرا اصلاً از راختخواب بلند شده.» لوئیس، منشی جان در موسسۀ تبلیغاتی گلدستون که در ساختمان قدیمی اما کاملاً بازسازی شدهای در خیابان مدیسون قرار داشت و جان این چند سال اخیر را به عنوان نویسنده در آن کار میکرد، با نگرانی به او روز به خیر گفت. «کجایید شما؟ گلدستون خون خونش را میخورد. همه جا را دنبالتان گشته. جلسه پنج دقیقه دیگر شروع میشود و او حتماً میخواهد قبل از جلسه شما و گِیت را ببیند.» جان زیر لب گفت «زنگ ساعت» و رفت توی اتاقش، پروندهها و کاغذهای تلمبار شده روی میز را این ور و آن ور کرد. منشی پشت سرش وارد اتاق شده بود. جان پشتش را به او کرد و گفت: «این پروندۀ کوپر کجاست؟»
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .