نمیخواهم رفتن بیو را ببینم اما از طرفی هم بدون یکبار دیگر دیدنش نمیتوانم بگذارم برود. میدانم هر وقت که به او احتیاج دارم میتوانم رویش حساب کنم. چیزهایی در بودنش هست که حالم را بهتر میکند. دلم برایش تنگ میشود، احتمالاً بیشتر از چیزی که حالا فکر میکنم دلتنگش میشوم. ما بیشتر دورههای زندگیمان را در کنار هم گذراندهایم، اما تصمیم گرفتم که این بخش را از او جدا باشم. وقتی انتخابم این شد که به کالج نروم نمیدانستم که ممکن است پشیمان شوم. خداحافظی کردن بیو و رفتنش بدون من آنهم وقتی فقط بیستوشش دقیقه طول کشید، درونم را پُر از ناامیدی کرد. بهنظر میرسد که اتفاقات هیچوقت به من آسیب نمیزنند، مگر در مواقعیکه درست در مقابل صورتم قرار بگیرند. مثل هر چیز دیگری، همیشه طوری وانمود میکردم که انگار بیو برای همیشه در کنارم خواهد ماند، هرچند میدانستم روزی مرا ترک خواهد کرد. در کل تظاهر کردن کار راحتی است، بعد از آن همه مدت که خودم را گول میزدم که چنین روزی نخواهد آمد، حالا و در این لحظه قلبم از رفتنش تیر میکشد. روزی را که به این خانه آمدیم کاملاً بهخاطر دارم، انگار همین دیروز بود. آنقدر سرِ مادرم شلوغ است که فرصت نمیکند حتی کارتنهای درون آشپزخانه را باز کند و تمام کاری که میتوانم بکنم این است که بگذارم این کار را به شیوهی خودش انجام بدهد.
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .