داستان این رمان درباره فردی به نام نیکلاس اورفه است که که بر ادبیات انگلیس تسلط دارد و حتی اشعارش در مجله مدرسه چاپ شده است. نیکلاس درباره خودش میگوید «رفتم آکسفورد و آنجا کمکم متوجه شدم آن آدمی نیستم که دوست داشتم باشم.» پدر و مادرش هم به نوع زندگیای که نیکلاس دوست داشت در پیش بگیرد مشکل داشتند و با تحقیر به آن نگاه میکردند. اما این نگاه تحقیرآمیز به زودی از بین رفت و نیکلاس زندگی را آنطور که خودش میخواست ادامه داد. یک نوع از خود بیگانگی و بیزاری از آدمهای اطراف و البته قبول نشدن در مصاحبههای شغلی، باعث میشود که نیکلاس برای معلمی در مدرسه لرد بایرون در جزیرهای در یونان اقدام کند. مدتی طول میکشد تا جواب درخواست او داده شود و در این مدت کوتاه، نیکلاس وارد زندگی دختری به نام الیسون میشود. آشنایی این دو بسیار عادی و حتی میتوان گفت سطحی با هم آشنا میشوند اما خیلی سریع با هم جور میشوند و رابطه احساسی میان آنها شکل میگیرد. در همین زمان، جواب میآید که نیکلاس شغل معلمی را به دست آورده است. در این فاصله زمانی که نیکلاس با الیسون آشنا میشود، ما با شخصیت نیکلاس بیشتر آشنا میشویم. پی میبریم که او خدا را قبول ندارد و بهنظر آدمی است که در لحظه هرآنچه را که فکر کند درست است انجام میدهد و در قید و بند مسئولیتی که در ادامه ممکن است بر دوشش بیفتد نیست. در همین فاصله یک نکته مهم دیگر را متوجه میشویم و آن هم جنبه هوسباز بودن شخصیت نیکلاس است.
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .