سیزده سال پیش، که نوشتن ابن مشغله را به پایان رساندم شاید شاید که برای لحظه یی باور کرده بودم که کشتی به گل نشسته گل به میوه نشسته روح به عزلت و بعد از آن دیگر زندگی آرامشی خواهد یافت نه در درون، بل به چشم درون، همیشه آشفته، جوشان و خروشان بوده است و خواهد بود این تربیت اوست و تربیتی ست که دوست میدارد پس ترک تربیت نخواهد کرد؛ اما ،بیرون انگار کن که دیگر زمان آشفتن و بر آشفتن گذشته بود و یا من با قدری ،فشار میگذراندمش دگانی، کسبی، شهرتی وظیفه یی، خانه آرامی همسری و فرزندانی ای وای ای وای لحظه بی بود که گویی میخواستم پس از آن بزرگانه راه بروم چون مردان آبرومند؛ بزرگانه به دیگران سلام کنم چون مردان آبرومند؛ بزرگانه سخن بگویم بنشینم برخیزم، لباس بپوشم بخورم و بیاشامم همه چون مردان آبرومند ،باوقار ،کند ،سنگین درست همچون مردگان. می گفتم این روح ،آقامنش آشفته در غزلت چون صوفیان دیگر به خیابانها و کوچه های پرعابر نخواهد آمد و خودنمایی نخواهد کرد دریا در جای خویش دریایی خواهد کرد و مرغ دریایی همانجا ،چرخ زنان در تن توفان پرندگی جدا در یک نفس از خویشتن ترسیدم و پرسیدم آخر کجا شد آن جوانک شیطان که پدر مهر «حمالی» و «پارکابی شدن بر پیشانی کوتاهش کوبیده بود و او میخواست با دویدن دائمی در زیر آفتاب سوزان با عرق این مهر را از پیشانی خویش پاک کند؟
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .