آن ها ایستاده بودند و به برکه نگاه می کردند. لورا تیلر به ربه کا گفت: _ فکر کنم همسر اول آقای تیلر را می شناختی؟ زن جوان سیاه پوست زود به عقب برگشت و نگاهش را از برکه مواج گرفت. انگار از نگاه کردن به آن ناراحت می شد. بالاخره جواب داد: _ بله مادام، او واقعا زیبا بود. مرگ او یک حادثه تاسف بار بود. لورا به سمت پایین ساحل و لبه آب رفت: _ میگن اینجا خیلی عمقه. ربه کا گفت: _ فکر کنم درسته. و ناگهان برگشت و به نشانه حرکت گفت: _ خانم تیلر، اینجا بدشگون است. اگر می خواهید استراحت کنید برویم بالای تپه. لورا به برکه نزدیک تر شد و گفت: _ مرگ ویرجینیا حادثه ی غم انگیزی بود. و متفکرانه ادامه داد: _ یک حادثه بود. مگر نه؟ دخترک با چشمانی از حدقه درآمده به او نگاه کرد. لورا تکرار کرد: _ مگر حادثه نبود؟ ربه کا جوابی نداد. برگشت و شروع کرد به دویدن. او طوری از تپه بالا می رفت مثل اینکه روحی از داخل برکه او را تعقیب می کرد.
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .