سیگنا فَرِل از لحظهی تولد نفرین شده بود. در شبی که خانوادهاش برای تولد او جشن گرفته بودند، حادثهای شوم رخ داد: همهی مهمانان یکییکی بر زمین افتادند و مردند، بهجز نوزادی که از میان اجساد زنده بیرون آمد. از آن روز به بعد، مرگ سایهبهسایهی او حرکت کرد. هر جا رفت، مرگ هم بود؛ در خانههایی که در آن بزرگ شد، در پرستاران و خویشاوندانی که یکییکی جان دادند، تا جایی که حتی نزدیکترین کسانش از او گریزان شدند. وقتی سیگنا به خانهی آخرین خویشاوندش، خالهای تلخزبان و بیرحم، فرستاده میشود، برای نخستین بار تصمیم میگیرد با مرگ روبهرو شود. در شبی که از فرط ناامیدی، گیاه سمی بلادونا را میبلعد، مرگ در برابرش مجسم میشود… چهرهای شکوهمند، خشمگین و اسرارآمیز. میان آن دو، گفتوگویی آغاز میشود که مرز میان زندگی و نابودی را درهم میشکند. اما پیش از آنکه پاسخی از مرگ بگیرد، خالهاش ناگهان او را لمس میکند… و میمیرد. از آن لحظه، سیگنا متهم است؛ دختری نفرینشده که مرگ را با خود میآورد. بیپناه و تنها، او راهی امارت باشکوه خاندان هاثورن میشود… خانوادهای ثروتمند که سالها پیش با مرگی مشکوک درگیر بودهاند. بانوی خانه درگذشته و دختر جوانش بیمار است، درست با همان نشانههایی که پیشتر مرگ را به درون خانه آورده بودند. سیگنا بهزودی درمییابد که اینجا نیز سایهی مرگ حضور دارد… اما اینبار نه به عنوان دشمن، بلکه بهشکل موجودی وسوسهانگیز، نجیب، و آشنا.
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .