در اتاقی در ساختمان برگلاند بودیم. من لب تخت نشسته بودم و در اوک روی صندلی راحتی. آنجا اتاق من بود. باران باشدت به پنجرهها میخورد. چون پنجرهها بسته بود، اتاق خیلی گرم شده بود و من پنکهی کوچک روی میز را روشن کرده بودم. باد پنکه از پایین به صورت دراوک میخورد، موهای سیاه و زیرش را بالا میزد، و موهای دراز ابروهای کلفتش را که در صورتش دو خط صاف انداخته بودند تکان میداد. قیافهی یکه بزنی را داشت که از قضا به پول و پلهای رسیده است. چندتا از دندانهای طلایش را نشانم داد و گفت: «از من چی میدونی؟» این حرف را با لحنی پرطمطراق گفت، انگار هر کسی که سرش توی حساب بود باید میفهمید او آدم خیلی مهمی است. گفتم: «هیچی، تا اونجا که من میدونم، پاک پاکی»
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .