زنی و کودکی و گربهای در جنگل در کلبهای زهواردررفتــه زندگــی میکنند. زن مادر کودک نیست، خشن و بیرحم و غریب اسـت. ارتباطی میـان آنها نیست. جهـان نابـودشـده و اساسا کسـی بـه دیگری رحم نمیکند و زندهمانـدن بـه آزمونی روزمره تبدیل شـده است. زن و کودک باید در برابر عوامل بیرونی، طبیعت خشن یـا انسانهای سودجو و هراسان، طاقـت بیاورند. دود، شباهتی بــا جهان امروز مــا ندارد. خشونت، هر چه که باشد، با تصاویر طرحشده در رمان کاملا برهنه و وقیح، چشم در چشم حیات دوخته. نثـر موجز، کوبنده، مستقیم و صادقانهی نویسنده داستانی خارقالعاده خلق میکند. خوسه اوبخرو نمیخواهد درس بدهد، پندواندرزی ندارد، قصهگوست. از زمانهای میگوید که انسان دوباره برای بقا به دامان طبیعت بازگشته و همه به فکر خویشتن خویشاند. در دوردستها، در شهرها، بــه نظر میرسد که تلاطمهای عجیبی در جریان است و همین، تهدیدی بهمراتب بزرگتر برای ساکنان کلبهی جنگلی اســت. خوسه اوبخرو ما را با این شخصیتهای تنها و بدون روح و بدون نام آشنا میکند. نویسنده ما را وامیدارد در مورد معنای زندگی، پیوندهایمان بـا اطرافیان، توانایی انسان برای بقا، و مفهوم تنهایی فکر کنیم.
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .