ی هفته های بعد دوری گزینی دوباره روش زندگی هیون شد، اما در اعماق وجودش می دونست که نمیتونه به همین منوال ادامه بده. یکی از جمعه ها وقتی داشت از پله ها پائین می رفت که به کارش برسه متوجه شد تلوزیون توی سالن نشیمن خونه روشنه، درصورتی که نباید توی خونه کسی می بود. ضربانش اوج گرفت همه روزهای هفته رو اون تا ساعت سه بعد از ظهر تنها میموند دوست نداشت روتینش دستخوش تغییر بشه. بی صدا، داخل اتاق خانواده رفت و دکتر دمارکو رو نشسته روی مبل دید بدون این که حتی نگاهش رو روی هیون بالا بیاره اون رو خطاب قرار داد «صبح بخیر، بچه.» با سردرگمی زیرلبی گفت: «صبح بخیر، مستر.» دکتر دمارکو سرش رو تکون داد «لزومی نداره من رو این طوری صداکنی باعث میشه احساس کنم منو در همون جایگاهی که آنتونلی بود قرار میدی و از نظر خودم من آدم بهتری نسبت به اون هستم.» «متاسفم، قربان.» «نیازی نیست عذرخواهی کنی اگه دوست داری، من رو وینسنت صدا بزن.» از این که مرد ازش می خواست اون رو به اسمش صدا بزنه، شوکه شد. «میتونم چیزی براتون بیارم؟ «نه، منتظرت بودم حواسم بهش نبود اما لازمه امروز چکاپ بشی.»
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .