کتی زشت نبود، خوشگل هم نبود. در واقع با آن شانههای کوچک و قد بلند، با آن پوست سبزه و چشمهای درشت مشکی، با آن مژههای بلند و چهرهی بیفروغ و زرد، با آن کمر باریک و هیکل نحیف و استخوانی، ترکیبی از زیبایی و زشتی بود. و شاید درست همین تناقض عجیب بود که عاقبت پای کتی را برای اولین بار به خانهی «فاخره» باز کرد. حالا کتی، بعد از کلی کجدار و مریز کردن با خودش، بالاخره روبروی فاخره نشسته بود و با سری افکنده از خجالت، به فنجان خالیِ قهوهاش چشم دوخته بود. زن که حدود پنجاه ساله به نظر میرسید گفت: «ببین دختر، ته فنجونت خیلی شلوغ پلوغه و… بعضی چیزها هست که الان اصلا صلاح نمیدونم دربارهشون چیزی بهت بگم… اما اگه بگی دقیقا دنبال چی هستی، میتونم دربارهی همون چیزهایی که میخوای، توضیح مفصلی بهت بدم.» کتی شرمنده و بریده بریده جواب داد: «نه… من…، حقیقتش من، دنبال چیز خاصی نیستم، اما از بس تعریف شما رو شنیدم، وسوسه شدم بیام اینجا و ببینم شما تو فنجون قهوهام چی میبینین.» فاخره به جای جواب، سری تکان داد و با لبخند کجی گفت: «تو طالعت میبینم که حداکثر تا دو ماه دیگه ازدواج میکنی، با یه جوون فوقالعاده پولدار و خوش بَر و رو، به شکل عجیبی آشنا میشی و به سال نکشیده میری سر خونه، زندگیت.» [چشمهای کتی از تعجب گرد شد.] فاخره با خونسردی مبهمی ادامه داد: «بزار ببینم… آهان؛ اول اسمش هم«ب» داره، پس احتمالا «بهرامی»، «بهرورزی»، «بهادری» چیزیه.»
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .