تومک نمی دانست این آب چه جور آبی است. حتی نمی دانست رودخانه ی کجار کجاست. دختر، خوب نگاهش کرد. سایه ای در چشمانش نشست و بی آنکه تومک از او بپرسد جواب داد: آبی است که جلوی مردان را می گیرد. نمی دانستید؟ تومک سرش را آرام تکان داد. نه، او نمی دانست. دخترک گفت: من به این آب نیاز دارم. بعد به قمقمه ای که از کمرش آویزان بود دست زد و گفت: آن را پیدا خواهم کرد و اینجا توی این قمقمه خواهم ریخت. تومک واقعا دلش می خواست که او بیش تر درباره ی آن آب برایش حرف بزند. اما دختر جلو آمد و دستمال تاخورده ی توی دستش را باز کرد و گفت: خُب، برای آبنبات چقدر باید به شما بدهم؟ و شنید که تومک زیر لب گفت: یک سو!
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .