بالأخره بهار آمده بود و من زمستان سخت و زوال ازدواجم را فراموش کردم و براي مدت کوتاهي شدم کودک دهسالهي سالها پيش. نسيم کمجان بهاري را در آغوش گرفتم و روح کتابهايي که در خورجينهايم مملو بود به جانم رسوخ کرد ــــــ زندگي داشت جان ديگري در من ميدميد. پاشنههايم را به حيوان کوبيدم، چُشچُش کردم و او را به چهارنعلتاختن تهييج کردم. از اينکه توانسته بودم به مسير کتابدهي برگردم دلم گرم شده بود. مسرتي همراهش بود که باعث ميشد کمتر گِله و شکايت کنم و جواني سپريشده و آرزوهايي را که در يک زندگي سخت، در يک سرزمين سخت و تحت تأثير مردمي با افکار بسته و متعصب بر باد رفته بود ناديده بگيرم.
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .