رایز لارسن بادیگارد خویشتندار، بداخلاق و از خودراضیِ با مهارتی است که برای خودش دو قانون دارد؛ به هر قیمتی که شده از کارفرمایش محافظت کند و تحت هیچ شرایطی احساسات شخصیاش را درگیر کار نکند. او هرگز وسوسه نشده است که این قوانین را زیرپا بگذارد، مگر زمانی که با بریجت وان آشبرگ روبهرو میشود؛ شاهزاده خانمی که به اندازه رایز لارسن لجباز و یکدنده است و با آتش درونیاش همهی قوانین او را میسوزاند و تبدیل به خاکستر میکند. شاید بریجت هیچ شباهتی با تصورات و انتظارات رایز نداشته باشد، اما در نهایت همان کسیست که همیشه به او نیاز داشته است. هر روزی که میگذرد آن دختر جایگاه خودش را در قلب رایز بیشتر از قبل پیدا میکند تا آنجایی که دیگر انکار کردن این حقیقت دشوار میشود. با وجود سوگندی که رایز برای محافظت از شاهزاده خورده، به دست آوردن بریجت تمام خواستهی او میشود. شاهزاده بریجت که همیشه در قیدوبندهای وظیفه و تعهد اسیر بوده، در آرزوی داشتن آزادی است. آزادی برای انتخاب مسیر و عشق زندگیاش. آرزویی که با کنارهگیری برادرش و تن دادن به یک ازدواج سیاسی و بدون عشق، دیگر قابل تصور نیست. اکنون باید چیز دیگری را پنهان کند؛ مردی که دیگر نمیتواند در کنارش داشته باشد. کسی که بادیگارد او، محافظ او و درنهایت، نابودکننده اوست.
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .