فکر کردن را که ظاهراً همهی ما خودبهخود بلدیم، نه؟ مدام هم مشغولش هستیم. شاید برای بعضیهایمان مشغلهی چندان خوشایندی هم نباشد، و گاهی آرزو کنیم که کاش میشد این مغز مشغول مشوش را خاموش کرد و دمی از رنج فکر کردن و تصمیمگیری آسود؛ یا کسی، مرجعی، پیدا میشد که فکر کردن را بهکل به او بسپاریم و خودمان برویم سراغ کارهای خوشایندتر. ولی بالاخره فکر کردن را که همه بلدیم، نه؟ نه! از قضا آن تفکری که منظور ماست، تفکر نقاد، چیزی است آموختنی؛ و مهارت یافتن در آن تمرین بسیار میخواهد. ذهن طبیعی ناپروردهی ما، ذهن «نامتفکر»، اغلب چیزهایی را درست و بدیهی و طبیعی میانگارد که هرگز درستی یا نادرستی آنها را ارزیابی نکردهایم. قضاوتها و نتیجهگیریهایی میکنیم که هیچ از ماهیت آنها خبر نداریم. تصمیمهای ریز و درشتی میگیریم و اعمالی از ما «سر میزند» که خیال میکنیم ـ فقط خیال میکنیم ـ آگاهانه و با هدف معلوم و برنامهریزی مشخصی بوده، و بعد شگفتزده و خشمگین میشویم که چرا نتیجه دقیقاً برعکس آن بوده که انتظار داشتهایم. رنج میکشیم و، بااینکه بهزبان اخلاقمندی را ستایش میکنیم، دیگران را رنج میدهیم؛ و نمیفهمیم چرا. انگار ما نه حاکم بر ذهن خود، که بندیِ آن هستیم. آن بیرون هم بندگذاران بسیارند: ویژگی تقریباً تمام نهادهای دیرسال اجتماعی ایستایی و مقاومت در برابر تغییر است. قدرتهای مستقر از ما میخواهند منفعلانه بپذیریم وضع موجود فکری، سیاسی یا اقتصادی «هرچند ایدهآل نیست» اما طبیعی است، و تلاش برای تغییر یا بیهوده است یا به آشوب بیپایان و درنهایت بدتر شدن اوضاع میانجامد.
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .