کتاب کورنل استی - بخشی از کتاب: یک شمع روشن گذاشت توی دستم، با اصرار بهم گفت: ( پرده ها را آتش بزن! خونه رو آتش بزن. دنیارو آتش بزن. ) یک چاقو هم توی دستم گذاشت. با هیجان گفت: ( بکنش توی قلبت! خون سرخه. خون گرمه، خون قشنگه. ) جرئت نمی کردم پیشنهادهایش را عملی کنم، ولی از این که او جرئت می کرد افکار من را به زبان بیاورد خوشحال بودم. چیزی نگفتم، لبخند خشکی زدم. ازش می ترسیدم و جذبش می شدم و...
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .