بغلیناسور که هیچوقتِ هیچوقت از باباناسورش جدا نشده بود، یک روز زیر امواجِ طلایی خورشید با کلی ذوقوشوق راه افتاد، آخه دلش میخواست ببیند در دنیای اطرافش چه خبر است! راستش آن روز برای بغلیناسور یک روز خاص بود؛ او قرار بود چند تا دوست پیدا کند! اما همهچیز آنطوری پیش نرفت که دلش میخواست. بغلیناسور قُلپقُلپ غصه خورد! یعنی حالا باید چه کار کند؟! در یک روز آفتابی! بغلیناسور خوشحالِ داستان ما با پدرش خداحافظی میکند و برای اولینبار در عمرش، بهتنهایی به دنیای واقعی قدم میگذارد. بغلیناسور یک زمینبازی را میبیند که دایناسورهای دیگر در آن بازی میکنند، آنها او را به بازی دعوت میکنن، اما چیزی از تفریح و بازی آنها نمیگذرد که دایناسوری دعوا را شروع میکند... آیا بغلیناسور داستان ما میتواند دوباره دوستانش را با جادویِ قدرتمند مهربانی کنار هم جمع کند؟ ریچل برایت این کتاب را برای تقدیر و ستایش قدرت مهربانی نوشته است.
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .