رُسمِر پاکمردِ سادهاندیشِ نیکخواهی که به چشماندازهای تازهای در زندگی رسیده، میخواهد بندهای خود را از گذشتۀ تنگ و بسته و یکسویه و نامهربان بگسلد و پا به میدان رزم فرهنگی و سیاسی آبوخاک خود بگذارد، ولی برایش روشن میشود که ارزیابیِ نادرستی از خود و دشواریها و پیرامون خود داشته است. اولْریک بِرِندل، آموزگار او و دیگر آوازهگر آرمانها در نمایشنامه، نیز با واقعیت که رودررو میشود سَر میخورد و آشکارا میگوید که رؤیاپرور بوده است. آدمی به یاد سرودۀ حافظ بزرگ میافتد: که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکلها. روشن میشود آنچه رُسمِر را به حقیقتش رسانده، خود چندان از حقیقت بهرهمند نبوده است. همهچیز رنگوروی میبازد و تیرهوتار میشود. نمایشنامۀ داستان یک فروپاشیِ دوگانه است: کهنه با گناهان خود از میدان بیرون میرود. احساس گناه اراده و توان آدمی را ناکار میکند و میتواند کسی را هم که دیگران را ویران میکند، ویران کند. ولی نو نیز اینجا رو به فروپاشی است. دستیابی به آماجی چون آزادی از بندِگناه شاید بیش از اندازه بلندپروازانه و سادهدلانه است. رُسمِرسهُلم مالامال از گناه است و کاری که گناه با درون آدمها میکند. نمایشی است دربارۀ دستکم سه مرگ یا سه قتل.
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .