جای راستی و حقیقت و آرمان در زندگی کجاست؟ آیا میتوان زندگیِ تپنده و جویا و پویا و پیچیده را در چارچوبهای آرمانی گنجاند یا آغوش به روی هر راستی و حقیقتی گشود؟ ایبسن در مرغابی وحشی آرمانگرایی میآفریند به نام گِرِهگِرْش ، توانگرزادة از پدر بد دیده و از همهچیز دستشسته که نه زن و فرزندی دارد نه چشم به زندگی و نه درواقع چیزی از زندگی، تکافتاده مردی که تنها این برایش مانده که بگردد و خواستههای آرمانی به گوش آدمهای درمانده بخواند، بیآنکه آن اندازه از زندگی بداند که شکم گرسنه ایمان ندارد. او که دشمنِ مردم سنگ خود را به یاری دکتر سْتُگمان از زر و زور و ناراستی واکنده بود، اینک پس از زیرورو کردن همهچیز، بر آن شده است که سنگ خود را از آرمانخواهیهایِ پادرهوا واکند. آرمانخواهِ تازة ایبسن با نیکترین پندار، تنها با راستگویی و «حقیقت»جوییاش، راه شوربختی را هموار میکند. ایبسن اینک رودرروی گِرهگِرْشِ آرمانخواه حقیقتجوی ولی نچسبِ خشکِ بیگانه از تپش و جوشش زندگی، از زبان دکتر رِللینگِ سردوگرم چشیدة رکگو بهراستی یکی از دُرهای زندگی خویش را میافشاند: «دروغِ زندگی رو که از یه آدم عادی بگیرین، خوشبختی رو هم باهاش ازش میگیرین.»
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .