در فسمتی از این کتاب جذاب میخوانیم: "بیست و یکی دوساله ام مراسم ختم یکی از والدین همسر دوستم است کنار دوستم نشسته ایم که به من و دوست دیگرمان زنی را نشان می دهد همان است خواهر شوهر معروفش ابروهای نامرتب برنداشته دارد دندان جلویی کمی به سیاهی می زند موهایش نامرتب است بدنش از زیر گشادترین و زشت ترین مانتوی عالم، قوز کرده است دوستم می گوید چهل ساله است و هرگز ازدواج نکرده این روزها دیگر کسی او را نمی خواهد. همان جا با دوستم یک تصمیم بزرگ برای زندگی می گیریم؛ که هرگز دختر مجرد چهل ساله نشویم. راستش من که با خودم عهد می بندم اصلا چهل ساله نشوم این روزها چهل ساله و مجرد هستم دروغ چرا اصلا بعد از آن روز به خواهر شوهر دوستم فکر نکرده بودم تازه الان که قرار بود پشت جلد بنویسم یادم آمد و دوباره به خاطراتم چنگ زدم طفلک فقط کمی شلخته بود انگار خودش را فراموش کرده بود و فکر می کنم این فقط از ناامیدی بود ناامیدی ناشی از دختر چهل ساله مجرد بودن یا شاید ناامیدی ناشی از خواسته نشدن."