در پسِ دورنمایِ بیرحم یک بیمارستان، من به پسرکی بازیگوش با چشمهایی به رنگ خورشید دل بستم که در آن ویرانه تنها دلخوشیام شد. همین موجب شد زمانیکه مقابل چشمهای من جان خود را گرفت روحم متلاشی شود. از آن روز، سوگند خوردم دیگر به هیچکس دل نبندم. به جز سه نفر: دوستهایم، سونی، نئو و کور، گروهی از بچههای سرکش که مرگ را انتظار میکشیدند. سونی با همان یک ریهای که دارد هوای آزادی را به داخل ریههایش کشیده و ما را رهبری میکند. نئو، نویسندۀ بداخلاق روی صندلی چرخدار، تمام کارهای مهمی که تا به امروز کردیم از دزدی گرفته تا ترساندنِ پرستارمان را ثبت و ضبط میکند. کور خوش قیافۀ گروه، با بدنی ماهیچهای، غولِ مهربانی که قلبش دارد از کار میافتد. پیش از اینکه مرگ ناگزیر ما را از پای درآورد، من و دزدهایم آخرین سرقتِ خود را برنامهریزی میکنیم. فراری بزرگ که ما را از شرِ والدینِ بددهان، فقدانی کمرشکن، و واقعیت بیماریهایمان خلاص میکند. اما روزی که یک نفر دیگر از آن در داخل میآید چه میشود؟ دخترکی که به مهمانی ما پیوسته و با لبخند شیطنتآمیزش من را از حرف زدن عاجز میکند. چه اتفاقی میافتد وقتی خورشید را در چشمهایش میبینم، و با اینکه میترسم دوباره کسی را از دست بدهم، اما با اینحال عاشقاش میشوم؟
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .