دخترش با موهای افشان آمده بود و گفته بود «بابا، بریم بگردیم.» و او میدانست این خواهش از دخترش نیست. اما دخترش بود و با خنده ته چشمانش منتظر ایستاده بود و خواهش او برانگیخته مادرش هم که بود اکنون دیگر خواهش او بود. بیرون پیش پنجره پردهی نئی آویزان بود که روشنی را در خود میخواباند و به اتاق تاریکی آرامکنندهیی میداد. مرد گفته بود «چشم باباجون. برو بده مامانت گیسات را ببافه.»
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .