ماجرای مرشد و مارگریتا دقیقاً داستان زندگی خود نویسنده است. داستان به صلیبکشیدن مسیح در زمان پونس پیلات، فرمانروای رُمی یهودا، آیینۀ تمامنمای دوران سیاه حکمرانی استالین و کشتارهای دستهجمعی مخالفان بهویژه هنرمندان، روشنفکران و دگراندیشان است. بولگاکف برای گریز از تیغ سانسور به این استعاره متوسل میشود. پای مسیح و پونس پیلات و کوردلان متعصب یهود را بهمیان میکشد. بهمیان کشیدن پای جادوگر سیاه و دستیارانش، یعنی شیطان و مریدانش، آمدنش به مسکو و بهپاکردن آشوبهای فراوانی که باعث کشتار، دستگیری و زندانی شدن افراد زیادی شد، درواقع نماد مکتب کمونیست است که هفتاد سال نیمی از دنیا را به خاک و خون کشید. عشق میان مرشد و مارگریتا هم در زندگی نویسنده پدید آمد، عشق در فضای رعب و وحشت با همۀ تلخکامیها و شکنجههایش. داستان با همصحبتی و قدم زدن دو روشنفکر لاییک و رسمی در یکی از پارکهای مسکو آغاز میشود: یکی میخاییل الکساندر، یا همان برلیوز نویسندهای مشهور و سردبیر یکی از مجلههای وزین ادبی پایتخت و رئیس کمیته مدیریت یکی از محافل ادبی مسکو و دیگری جوان شاعری به نام ایوان نیکولاییچ پونیریف که با نام مستعار بزدومنی شناخته میشود. برلیوز به نوعی نماینده روشنفکران رسمی و صاحب باند و باندبازیهای ادبی است که محافل مافیایی ادبی راه میاندازند و اندیشهای سطحی و تکبعدی دارند و دگراندیشان را مجال رشد و نمو و شکوفایی نمیدهند و تنها به آنان که مرید و سرسپردهشان باشند اجازه فعالیت میدهند و دیگران را زیر پا له میکنند، شعر و آثار سفارشی میپذیرند و شبکهای تار عنکبوتی در تمام نشریات مهم و سرشناس تنیدهاند.
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .