افلاطون با نشان دادن افسانه غار بی آنکه خود بداند ارتباطی میان سینما و فلسفه به دست می دهد که گدار آن را به شکلی آمرانه بیان می کند:«من فکر می کنم پس سینما وجود دارد»با این حال سینماگر تصاویر و صداهایی کاملا مادی می سازد در حالی که فیلسوف از مفاهیمی ناپیدا و انتزاعی استفاده می کند. زمانی که سینما در اواخر قرن نوزده متولد می شد آن را به عنوان سر گرمی ای عامیانه در نظر می گیرند و فلاسفه هرگز به آن توجهی نشان نمی دهند.چگونه این دو حوزه نا متجانس یکی هنر جوان حرکت دیگری معرفت مفهومی اجدادی سرانجام به هم می رسند؟این چیزی است که ژولیت سرف به سبک یک«کمدی ازدواج مجدد»که مورد علاقه استنلی کاول بود برایمان حکایت می کند.زمان ناسازگاری ها به سر آمده موعد سازش های دوباره فرارسیده.
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .