ابتدا که کتاب را دست بگیرید، فکر میکنید با یک داستان جنایی معمولی طرف هستید، شخصی به طرز وحشتناکی به قتل رسیده و دوتا پلیس – یک ستوان و دستیارش – شروع به گشتن میکنند تا قاتل را پیدا کنند. همهی اجزاء رمان ذهن شما را به سمتِ یک داستان جناییِ کلیشهای و معمولی میبرد. اما زیاد نگران نباشید، در ادامه، ماجرا طوری پیش میرود که آقای یوسا راهِ خودش را از جنایی نویسهای معمولی جدا میکند. مثلن در این داستان برخلاف داستانهای جنایی معمولی بار اصلی کتاب را گرهگشاییِ نهایی به دوش نمیکشد و در نیمههای داستان مخاطب و «ستوان سیلوا» هردو با احتمال بالایی حدس میزنند که قاتل کیست و کمی جلوتر، دیگر به یقین میدانند که «پالومینو مولرو» را چه کسی کشته است. اما آنچه که باعث ادامهی داستان میشود رابطهی بین آدمها ست و احساسها. «ماریو بارگاس یوسا» از آن نویسندههایی است که دیگر تک و توک توی دنیا پیدا میشوند و احتمالا جزو آخرینهای نسل داستانپردازِ آمریکای جنوبی به حساب میآید. رمانهای او بر پایهی زبانِ روایی خاص خودش شکل میگیرند، بلوغ مییابند و از لحظهای که رمان بالغ میشود دیگر ذهن مخاطب ولکُنِ آن نمیشود. اما در مورد رمانِ «چه کسی پالومینو مولرو را کشت؟» باید گفت آنطور که باقی آثار یوسا بالغ میشوند، این یکی نمیشود. دلیلش هم باید این باشد که نویسنده، مایهی اصلی ماجرا را نگه داشته است برای کتاب بینظیری که در پی آن مینویسد به نام «مرگ در آند».
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .