نویسندهای که مدتها است رمانی را در ذهن دارد با یافتن فرصتی سرانجام اقدام به نوشتن میکند. قهرمانان داستان که ناتوانی او را برای دنبال کردن ماجرا میبینند به یاریاش میآیند و داستان آغاز به حرکت میکند. ماجرا از دهه چهل در تبریز شروع میشود. زندگی یک معلم ساده روستاها به علت شرایط حاد سیاسی آن روزها ناگهان از روال عادی درمیآید و سالهای پر تب وتاب این خانواده را درگیر دشواریها و حوادث میکند و سرانجام آنها را از روزهای انقلاب ۵۷ نیز عبور داده و به دهه شصت میرساند… برشی از رمان «پشت درخت توت» احمد پوری(۱۳۳۲)، نویسنده و مترجم معاصر را میخوانید: صفحه را برمیگردانم تا اولین سطرهای رمان را بخوانم. صدای قدم زدن در حیاط را این بار واضحتر میشنوم. گوش میخوابانم، صدا واقعی است و ربطی به وهم و خیال ندارد. بلند میشوم. بهطرف پنجره میروم. او از پشت درخت توت میآید بیرون. دو سه قدم بهطرف درخت سیب میرود و این بار میایستد و دیگر حرکت نمیکند. فرصتی است که دقیقتر نگاهش کنم. با انگشت ضربهای روی شیشهی پنجره میزنم. آرام و با تأنی سرش را بهسوی پنجره میچرخاند و نگاهم میکند. هوای گرگومیش نمیگذارد چشمهایش را بهروشنی ببینم. ذرهای ترس در دلم نیست. هرگز آدم شجاعی نبودهام اما این موجود اصلاً تهدیدی برایم نیست. از اتاق بیرون میروم. وارد دهلیز میشوم و در حیاط را باز میکنم. میترسم دربرود اما همچنان ایستاده است. دو پلهی ساختمان را میروم پایین و قدم در حیاط میگذارم. با صدای بلند سلام میدهم. رو میچرخاند بهسوی من. این بار چهرهاش را روشنتر میبینم. لبخند میزند و با سر جواب سلامم را میدهد. میپرسم: «با که کار دارید؟»