این داستان به طور خلاصه درباره ملاقات یک هیولا با هیولای دیگری است. یکی از هیولاها من هستم. یون جه با یک بیماری مغزی به نام آلکسی تایمیا به دنیا آمد که بروز احساساتی مانند ترس یا خشم را برای او سخت میکند. او هیچ دوستی ندارد - دو نورون بادام شکلی که در اعماق مغزش قرار گرفتهاند این کار را با او کردهاند - اما مادر و مادربزرگ فداکارش زندگی امن و رضایتبخشی را برای او فراهم میکنند. خانه ی کوچک آنها بالای کتابفروشی دست دوم مادرش است که با یادداشت های رنگارنگ تزئین شده است. این یادداشت ها به او یادآوری می کند چه زمانی باید لبخند بزند، چه زمانی باید بگوید "متشکرم" و چه زمانی بخندد. سپس در شب کریسمس - شانزدهمین سالگرد تولد یون جه - همه چیز تغییر می کند. یک عمل تکان دهنده ی ناشی از خشونتی تصادفی دنیای او را در هم می شکند و او را تنها و به حال خودش رها می کند. یون جه که برای کنار آمدن با فقدان خود تلاش می کند، در انزوای خاموش عقب نشینی کند، تا اینکه گون نوجوان مشکل داری به مدرسه شان می آید و آنها یک پیوند شگفت انگیز ایجاد می کنند.
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .