«چهقدر زندگیم تغییر کرده است و در واقع چقدر تغییر نکرده است! اکنون که به گذشته فکر میکنم دورانی را به خاطر میآورم که هنوز در میان جامعهی سگان زندگی میکردم و در همه آنچه که آنها را به خود مشغول میکند، شریک بودم، سگی در میان سگهای دیگر. با مشاهدهی دقیقتر به نظرم میآید که اینجا از دیرباز نقصی در کار بوده، شکاف باریکی، اثری از شکستگی وجود داشته است. در میان محترمترین گردهماییهای اجتماعی احساس کمی ناخوشایندی وجودم را در بر میگرفت؛ آری، گاهی حتی در محفلی دوستانه، نه، گاهی نه، بلکه بارها و بارها. تنها نگاه یکی از همنوعان مورد علاقهام، تنها آن نگاه، گویی او را به نوعی تازه دیده باشم، مرا شرمگین، متوحش، درمانده، آری مأیوس میساخت. من میکوشیدم خود را تا حدی آرام سازم، دوستانی که این موضوع را به آنها اعتراف کرده بودم، کمکم کردند و دوباره دوران آرامتری فرا رسید، دورانی که فاقد چنین حوادث غیرمنتظرهای نبود، اما من این حوادث را در آن هنگام با خونسردی بیشتری میپذیرفتم و با خونسردی بیشتری به زندگیم وارد میکردم. حوادثی که شاید غمانگیز و خستهکننده بودند، اما مرا گرچه با خصوصیاتی کمی سرد، خوددار، ترسو، حسابگر، ولی در مجموع به مثابهی یک سگ تمام عیار باقی گذاشتند.»
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .