" شهریار دم و بازدمش را با گامهای تند و بلندی که روی جادهی خاکی کم عرض برمی داشت، تنظیم کرده بود. کوهپیمایی را برای همین دوست داشت. برای این که در سکوت محض کوهپایه های دربند، فقط صدای نفس خود را می شنید و قلبش را احساس می کرد که در حین ضربان، به قفسه ی سینه اش می کوبید و خون مملو از اکسیژن و آدرنالین را به اندام هایش پمپاژ می کرد. هر هفته، تنها روز تعطیلش را به همین شکل آغاز می کرد. زمستان ها، آفتاب نزده خودش را به میدان کوهنورد می رساند و بهار و تابستان آلارم وی دی را برای پنج صبح تنظیم می کرد. صبح زود راه افتاده بود و بی آن که توقف کند، بی اعتنا به سه قهوه خانه ی خلوت باقی مانده از دوران پیش از سال شم، تا آبشارهای دوقلو بالا آمده بود. کمی آب از قمقه اش نوشیده و با سرعت برگشته بود. کم کم به محدوده ی تمدن نزدیک میشد، حوالی قهوه خانه ها که هر از گاهی چند کوهنورد دیگر را آنجا می دید. از ظاهرشان معلوم بود از افراد شرق تهران هستند یا زنان جوانی که برای آمادگی جسمانی پیش از بارداری به ورزش رو آورده اند. هیچ وقت با کسی هم کلام نمی شد، نه حوصله ی آنها را داشت و نه حوصله ی قهوه خانه ها را نمی فهمید نمایش فیلم های باقی مانده از دوران پیش از شم روی صفحه های بزرگ قهوه خانه چه لطفی دارد، فیلم هایی که سعی داشتند افتخارات گذشته را به رخ بکشند و به خیال خود شکوه آن زمان را به نمایش بگذارند تصاویر قهوه خانه های پررونق از دویست سال پیش که قدم به قدم دو طرف جادهی کوه را می پوشاندند و جمعیت زیاد کوهپیمایان که این ورزش لذت بخش را به راهپیمایی شلوغی تبدیل می کردند."