ندیشیدن به مرگ همانند چکیدنِ قطرهای جوهر در ظرف آب است. در هر لحظه و هر موقعیت که باشیم، ابهت مرگ خود را بر همه چیز غالب میکند و سیطره مییابد. ترس از همین غلبۀ ناگهانی مرگ است که گاهی ما را وامیدارد اندیشیدن به مرگ را به پستوهای هفتقفلۀ ذهنمان هُل بدهیم و از هر سکوتی که بتواند محملِ چنین اندیشهای باشد بگریزیم. شاید مرگ برایمان غریب و غریبه باشد و اینچنین از آن فرار کنیم، اما بیشک چیزی ضروریتر و حتمیتر از آن نیست. همۀ ما شکار چنگالهای تیز همای مرگیم. مرگ سرنوشت محتوم همۀ ماست و، بنا به گزارشهای هزارانسالۀ گذشته، کسی نتوانسته از چنگال آن بگریزد. با این اوصاف، اگر گریزی از مرگ نیست و لاجرم اسیر آن خواهیم شد، آیا مفرّی از اندیشیدن به آن داریم؟ از قرارِ معلوم، عیادتِ محتضران یا دیدن جنازهای روی دوش تشییعکنندگان یا گذر از کنار گورستانی خاموش، ناگزیر، اندیشۀ مرگ را از پستوهای ذهنمان بیرون میکشد و خارخار آن را پیش نگاهمان میافکند. از قرارِ معلوم، هر نوع تلاشی برای فرار از اندیشیدن به مرگ نهایتاً در جایی با شکست مواجه میشود و ما را با واقعیت عریان و سهمگین مرگ رودررو میکند. حالا اگر مرگ حتمی است و اگر مرگاندیشی ناگزیر است و بالاخره جایی گریبانمان را میگیرد، جای سؤال دیگری باز میشود: آیا مرگاندیشی ما را به ورطۀ بیمعنایی و پوچی میکشاند یا آنکه معنای حیات انسانیمان را صیقل میدهد و به آن سامان میبخشد؟ به یک بیان، میتوان گفت که مرگ صحنۀ انقلاب معانی است؛ بیمعناها را معنادار میکند و معنادارها را بیمعنا. ازاینرو، تکتک تجربههای زندگی ما در نسبت و مقایسه با مرگ است که وزن حقیقی خود را مییابند.
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .