سینما خلوت شد. آن قدر که حوصله سایه در آن اتاق گیشه سر رفت و همان جا بود که فکر کرد بدبختی هایش از کی شروع شده است. از روزی که سر کار آمد همه چیز خوب نبود. حتی آشنایی اش با آلما و حتی ضرغامی که حواسش بود پسر های محل سر به سرش نگذارند. مریم در زندان به او گفت خوشبختی مثل گودزیلاست فقط تو فیلم ها میشه اونو دید . سایه گودزیلا را در سینما دیده بود . فقط در سینما. سایه نمی خواست خوشبختی را ببیند ولی نمی خواست بد بختی را هم ببیند. آخر سر فرانك گفت بد بختی که فقط مال تو نیست مال ما زنهاست . از همون اول، از همون زمان که آدم سیب را خورد و گناه را انداخت گردن حوا. سایه اول خندید بعد فکر کرد فرانك دروغ می گوید اما کم کم باورش شد .
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .