احساس خستگی میکرد. همان خستگی و کوفتگی همیشگی. در خانه، هوا نبود. دیوداتو هم نبود. مستخدم او برخلاف خودش، در شبهای تابستانی، مثل پروانهای که بخواهد جفتگیری کند، پریشانحال میشد. تازگیها یک موتور کوچک خریده بود تا بتواند سریعتر خود را به رفقایش برساند. میگفت: «موتور، وسیله نقلیه بسیار خوبی است. البته من هنوز خوب یاد نگرفتهام و آن را به دست خواهرزادهام دادهام تا مرا این طرف و آن طرف ببرد. آه، آقا شما نمیدانید در این فصل، بیرون از شهر تا چه حد زیباست.» و جولیو میدید که اصلاً از آن تابستان لذت نبرده است. اگر با ایوانا به هدف خود نمیرسید آن وقت سوار یک کشتی میشد و به مشرقزمین سفر میکرد و از ژاپن یا هندوستان نامهای برای آن آقای حسابدار میفرستاد. تنها راه همین بود. از آن گذشته در سفر، امکان آشنایی با زنهای دیگری برایش وجود داشت. ناگهان فکری به مغزش خطور کرد...
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .