حقیقت اینه که بچهی اول پدر و مادرم، یه پسری بود که تا به دنيا اومد مرد و اگه این اتفاق نيفتاده بود. من بیشک به دنیا نيامده بودم… پدر و مادرم هر سه سال، سه سال و نیم یک بار بچهدار شدن. من متولد ۱۳۰۶ هستم. بعد از من سه تا خواهرهام هستن. اول پروینه که ۱۳۰۹ به دنیا اومده، خواهر بعدیم منصوره ۱۳۱۲ به دنیا اومده، یه خواهر ديگهام که چند سال پیش مرد ۱۳۱۶ متولد شده بود. به هر حال اگه اون بچه مونده بود من بیشک نبودم و یکی ديگه چند سال ديگه رو گرفتم. مردن او باعث تولد من شد. بعد همین اتفاق باعث شد که خونوادهام خيلی با ترس و لرز منو بزرگ کردن از ترس این که مبادا بمیرم… با هر اتفاق مختصری که واسم میافتاد نذر و نیاز میکردن؛ یک چيزی بود به نام چل بسمالله که به گردنم آویزون میکردن و سر کتاب باز میکردن و دعا و تعویذ. به هر حال خيلی عزیز دردانه بودم .در طبیعت من از بچگی یک جور قدَری و سرکشی و اطاعت نکردن بود. خیلی هم مردم آزار بودم… یه پسری بود عبدالله که از من کوچکتر بود. من طنابو از پس گردن و زیر بازوش رد میکردم مثل اسب درشکه، یه ترکه هم توی دستم بود. من از او بزرگتر بودم و تندتر میدویدم. این بیچاره برای این که من بهش نرسم پر میگرفت. گاهی هم اونو قل میدادم روی زمين… من همیشه از بچگی، زورم از دور و بریهام بیشتر بود… یه همکلاسی داشتيم که خیلی هم یقُر بود. نمیدونم سرچی دعوامون شد. دوستم فرهنگ دیوسالار، برای این که ما رو از هم جدا بکنه مثلاً(مثلاً را با عتاب و طعنه میگويد)، اومد من رو از پشت گرفت. اون هم مشتو خوابوند تو دماغم. برق از چشم من پرید. من هنوز يادمه… خون راه افتاد.
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .