پیرزنی وارد خانه شد، سخن زن را قطع کرد و گفت: «هنوز هم نمی دانیم که آیا او انسان بود یا فرشته ای که خدا فرستاده بود. به همه محبت می کرد. برای همه دل می سوزاند. رفت و نمی دانیم برای چه کسی دعا کنیم. یادم می آید که منتظر مرگ بودم، اما دیدم که پیرمردی وارد شد؛ ساده احوال بود، سرش مو نداشت و آب می خواست. من گناهکار فکر کردم دزد است! اما او چه کرد؟ همین که احوال ما را دید، درجا خورجینش را بر زمین گذاشت و آن را باز کرد.» دختر به میان حرف او دوید و گفت: «نه مادربزرگ، آن مرد وسط اتاق خورجینش را باز کرد و بعد روی نیمکت گذاشت. بین آن ها بحث در گرفت و سخنان و اعمال او را به خاطر می آوردند که کجا نشست، کجا خوابید و چه کرد و به چه کسی چه گفت. شب هنگام مردصاحبخانه با اسب آمد، او هم راجع به الیسع تعریف کرد: «وقتی به خانه ی ما آمد، همه غرق در گناه داشتیم به مرگ نزدیک می شدیم. داشتیم در غم و اندوه بازندگی خداحافظی می کردیم؛ به زمین و زمان ناسزا می گفتیم. او حال همه ی ما را خوب کرد و ما به واسطه ی او خدا را شناختیم و به وجود انسان های نیک سرشت ایمان اوردیم. عیسی مسیح نگهدارش باشد! تا پیش از او همچون حیوانات زندگی می کردیم، اما او از ما انسان ساخت.»
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .