هیچ توجه کردهاید که وقتی به چیزی ایمان دارید و دلتان نمیخواهد دربارهاش حرف بزنید، با شنیدن آن از زبان کسی دیگر، با تمام قوا انکارش میکنید؟ با غیظ گفتم: - تو همیشه این طوری هستی! همین طور بیدلیل یک حرفی میزنی. خانم فرارز چرا باید خودکشی کند؟ یک زن بیوه، ثروتمند و هنوز جوان و کاملاً سالم که میتواند از زندگیاش لذت ببرد! پرت میگویی. - به هیچ وجه. حتماً متوجه شدهای که از شش ماه پیش به این طرف چقدر تغییر کرده بود؟ واقعاً آشفته و مضطرب بود. خودت هم همین حالا گفتی که نمیتوانست بخوابد. با سردی پرسیدم: - تشخیص تو چیست؟ لابد رابطه عشقی نافرجام؟ خواهرم با شور و شوق گفت: - پشیمانی. - پشیمانی؟ - بله، وقتی به تو گفتم که شوهرش را مسموم کرده اصلاً حرف من را باور نکردی. حالا دیگر بیش از هر وقت دیگری به این مسئله ایمان دارم. به اعتراض گفتم: - گمان نکنم حرفت منطقی باشد. اگر زنی مرتکب جرمی مثل قتل بشود، آن قدر خونسرد هست که از ثمرات آن قتل بهرهمند شود بدون آنکه احساساتی و پشیمان شود. - بعضی از زنها شاید بتوانند، اما خانم فرارز نه. او عصبی بود. نوعی برانگیختگی بیدلیل باعث شد تا خود را از شرّ شوهرش خلاص کند چون دیگر تحمل ناراحتی را نداشت... حتماً بودن با مردی مثل اَشلی فرارز نمیتواند بدون ناراحتی باشد.
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .