توی خان و توغای خان دو سردار همنبرد مغول هستند که پس از تاراج بر سر شمار کشته ها و افتخار جنگ میانشان کینه می افتد. توی خان توغای را به کلات فرامی خواند تا با هم به بزم بنشینند و دل از کینه بپردازند؛ ولی در بزم، هر یک با سردارانش دسیسه می کند تا دیگری را کشته و نامه به خاقان بزرگ بدهد که آن کشته یاغی شده بوده و به این وسیله از میان برداشته شده. توغای بر میزبان پیشدستی می کند، اسیرش می سازد، و فرمان می دهد که زن جامه در بر در شهر بگردانند و در خندق گردن بزنند. توی خان امّا در لحظهٔ گردن زدن از شلوغی استفاده کرده و از زیر تیغ می گریزد و خود را پنهان می سازد؛ ولی کسی بو نمی برد. جلّاد و دوستاقبان از بیم جان می گویند که او را کشته اند. سرداران توی خان نیز از کلات می گریزند و به ییلاق نزد آی بانو، همسر توی خان، می شتابند تا خبر از دست شدن کلات و مرگ توی خان را به وی برسانند. آی بانو ولی فرار نمی گزیند. وی سرداران را به وصل خویش نوید می دهد و سپاه می انگیزد تا کلات را، که شهر پدری اوست و سالیانی پیش تر تسلیم توی خان شده بود، باز پس گیرد. آی بانو توی خان را نمی خواسته و بیشتر دل با توغای داشته؛ ولی اینک لشکری می آراید تا به جنگ توغای رفته و به یاری آلان ها شهرشان را پس بگیرد...
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .