بابا پیشنهاد داد: «چهطوره که...بریم پیادهروی؟» سؤالِ من این بود که: «پیادهروی؟ کجا؟» بابا گفت: «یه جای قشنگ.» من پیشنهاد دادم: «شکلاتفروشی قشنگه؟» «نه تام، منظورِ من یه جایی مثلِ پارک بود.» به بابا گفتم: «من اگه سگ داشتم، خیلی هم خوشحال میشدم بریم بیرون پیادهروی.» بابا یادم انداخت که: «ما نمیتونیم سگ بیاریم چون دِلیا به سگ حساسیت داره.» من هم زیرِلب گفتم: «من که ترجیح میدم سگ داشته باشم تا دِلیا دوروبَرم باشه.» بابا حرفم را نشنید چون سرش گرمِ برداشتنِ یک تکه نخ بود از روی قفسه...
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .