پسری نوجوان که از شغل پدرش اطلاعی ندارد. پدر به ظاهر فردیست در مبارزه با ژنرال دوگل و سیاست های وی در قبال جدایی کشورهایی نظیر الجزایر. پدر پسر را وارد این مبارزه می کند، از او برای نوشتن شعار بر روی دیوارها و رساندن نامه های تهدید آمیز به سران کشور استفاده می کند. پسر کلی ازین اتفاقات راضی و خرسند است و ازینکه با پدرش که الگوی اصلی اوست در یک جبهه همکاری می کند بسیار خوشحال است. تا اینجا فکر می کتید که این رابطه چه رابطه خوب و حسنه ایست. پدر خویی مستبد و ستمگر و زورگو دارد. هر اشتباه و رفتار نادرست از سوی فرزند شدیدترین تنبیه را به دنبال دارد، آن قدر کتک می خورد تا نفسش به زور بالا بیاید. این ترس بر روی مادر هم شدیدا تاثیر گذاشته و او به هیچ وجه به خود جرات مقابله و ایستادگی در برابر این رفتارهای پدر ر ندارد، خود او هم همیشه مورد تنبیه قرار می گیرد، در اتاق ها حبس میشود. مادر تنها عکس العملش این است که بگوید "پدرت را که می شناسی"!! پدر روزی به پسر می گوید که در روز اول سال قصد ترور و کشتن ژنرال دوگل را دارد و برنامه های آن را با پسر در میان می گذارد. پسر به قدری به این باور رسیده که در مدرسه در پی یافتن همدست و همکار است، فردی آسیب پذیر و حساس، یک الجزایری که از کشور رانده شده. آنچنان به خوبی دروغ به هم می بافد که همه چیز را باور می کند و سرانجام پس از لو رفتن راهی زندان می سود و به قدری به امیل و پدرش باور دارد که لب به سخن نمی گشاید. در بسیاری از صحنه ها، کتاب رنگی کمدی به خود می گیرد ولی همچنان همه چیز جدی است. خواننده فصل به فصل و صفحه به صفحه کشیده می شود تا بالاخره متوجه شود که شغل اصلی پدر چیست؟؟
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .