سلیمان سرباز است و خیالش پُر از نجمه. دلش با اوست. اما چیزی فاش گفته نمیشود. شاید هم فرصتش پیش نمیآید. این دو تا مثل دو خط موازی هستند که به یکدیگر نمیرسند. در ادبیات ما عاشقانهها حکایت غریبی دارند. تو گویی وصال امر محالی است که هیچوقت در قصهها اتفاق نمیافتد. رمان "دیدَرگین خومپارالار/ خمپاره های سرگردان" هم اثری عاشقانه است و هم جنگی، اما بیشتر تحت تاثیر رنج، تنهایی و سرگردانیِ سلیمان و نجمه است... از جنس همان سرگردانیها که انسان معاصر گرفتارش است.